saharweb_sahre_kalam

 از سري وبلاگ هاي نوشته شده توسط سحر

Saharwebs Pictures Album

 

 

SPA

  سحر وب


صفحه اصلي
پست الكترونيكي


دفتر يادگاري

 


لوگو سحر وب



همين جا...


 


لينك ها


ايمان
سحر
ترنم ليلا
همدان امروز

 

نوشته هاي قبلي

It seemed to be like theperfect thing for you and ...

!يك موضوع بي ربطامروز از آن روزهايي كه توي خونه تن...

می دانید که این قالب برای نوشتن کلامات فارسی مناسب...

سلاميك وبلاگ و اينهمه ماجرا؟ آنهايي كه به ...

test ... new

سلام... فكر كنم ديگه اين آخرين سلامم باشه!؟ چرا؟ ...

سر جلسه ء خواستگاري... بعد از نيم ساعت سكوت!مادر د...

پيش آ پيش فرا رسيدن نيمه شعبان را خدمت همه دوستان ...

دود مي خيزد دود مي خيزد ز خلوتگاه من. كس خبر كي ...

Alan removed his hands for a moment and when he br...

 

آرشيو

04/01/2003 - 05/01/2003

05/01/2003 - 06/01/2003

07/01/2003 - 08/01/2003

10/01/2003 - 11/01/2003

11/01/2003 - 12/01/2003

03/01/2004 - 04/01/2004

12/01/2005 - 01/01/2006

10/01/2007 - 11/01/2007

11/01/2007 - 12/01/2007

12/01/2007 - 01/01/2008

09/01/2008 - 10/01/2008

 

****

 

***

هنوز هم دوستام هستند


 ايمان ... ترنم ...

.. وبلاگ ترنم ليلا...

زنـدگي كـوانتـومـي
 

***


دختر تنها

انگوري

AKING
 

***

سعيد صداي سكوت

تنهاي گوشه گير

.....

 

هنوز چندتايي هم هستند!



 

 

ابزار هاي اين سايت

 


سحر در دنياي مجازي

سحر در بلاگر
سحر در بلاگر 2
سحر در پرشين بلاگ1
سحر در پرشين بلاگ2
سحر در پرشين بلاگ3
سحر در آريا بلاگ
سحر در بلاگ فا
سحر در بلاگ اسكي

 

خبرنامه

دوستان عزيز:

اگر مي خواهيد از زمان بروز شدن اين وبلاگ با خبر بشويد در خبر نامه   عضو شويد

 





Powered by WebGozar

 

آمار

***

Powered by Blogger


  

 

Thursday, September 25, 2008

It seemed to be like the
perfect thing for you and me


It's so ironic you're what
I had pictured you to be
But there are facts in our
lives we can never change
Just tell me that you
understand and feel the same
This perfect romance that
I've created in my mind
I'd live a thousand lives each
one with you right be my side
But yet we find ourselves in
a less than perfect circumstance
And so it seems like we'll
never have the chance

Ain't it funny how some
feelings you just can't deny
And you can't move on
even though you try
Ain't it strange when you're
feeling things you shouldn't feel
Oh I wish this could be real
Ain't it funny how a moment
could just change your life
And you don't want to face
what's wrong or right
Ain't it strange how fate
can play a part
In the story of your heart...







21174


ياداشت نظرات

Thursday, December 20, 2007


!يك موضوع بي ربط

امروز از آن روزهايي كه توي خونه تنها هستم و بدون اينكه بخواهم شروع به نوشتن كردم! يعني هيچ موضوعي به نظرم نمي رسه و همينطور الكي خواستم يك چيزي نوشته باشم. ظهر بعد از اينكه دادشم كوچولوم رفت مدرسه مامانم گفت دلم گرفته و بدون هيچ حرفي حاضر شد كه بره يك دوري بزنه و برگرده!
يهو يادش آمد كه به زن عموش قول داده كه بره ديدنش البته دو سه هفته پيش اين قول و داده بود اون به من تعارف نكرد كه باهاش بروم و من هم هيچ اصراري نداشتم كه باهاش بروم.
گفت واسه نهار خودت كباب درست كن و از گوشت هاي پائيني بردار و دست به بالايي ها نزني و .... كلي وصيت كرد و رفت! هنوز از خونه دور نشده بود كه به گوشيش زنگ زدم تا مطمعن بشم همراهشه و يادش نرفته توي خونه جا بگذاره! راستش با اينكه توي خونه هميشه با بودن هم تنها هستيم اما بعضي مواقع آدم دلش مي خواد كه واقعاً تنها باشه با اينكه من مثل بعضي ها شلوغ كاري بلد نيستم و دست از پا خطا نمي كنم اما دوست دارم خودم باشم و خودم الان هم ساعت 15:30 هست و من اصلا گرسنه نيستم كه بلند شم آشپزي كنم در يخچال را باز كردم از نگاه كردن گوشت هاي يخ زده حالم بهم خورد و گفتم : چيپس و پفك بخورم هم زحمتش كمتره و هم اينكه وقتم را با آشپزي هدر نمي دم ...
حال چي شد كه اين يك تيكه از زندگيم را نوشتم و گذاشتم اينجا؟ راستش بيخودي و همينطوري و بدون هدف نبود ! چند روز پيش به وبلاگ ليلا سر زده بودم نوشته بود كه شوهر عمه اش فوت كرده! ( خدا بيامرزدش) صفحه نظر خواهيش را باز كردم پيام تسليتي براش بگذارم برام خيلي جالب بود:

جويا پنجشنبه 22/9/1386 - 18:25
با سلام ودرود خدمت شما هم وطن عزيزبا توجه به اينكه مدتي است حملاتي غيراخلاقي وغير فرهنگي…
آرش دوشنبه 19/9/1386 - 23:22
سلام دوسته من ضمن تشکر از وبلاگ باهالت ميخوام شمارو دعوت به عضويت در يه سايت درآمدزا بکنم....
آزادی - برابری دوشنبه 19/9/1386 - 17:29
دوستان، علی رغم فشارهای امنیتی و بازداشتهای گسترده، آزادی خواه و برابری طلب ....
انبارلويي یکشنبه 18/9/1386 - 19:24
سلام. داشتم رد ميشدم توجهم جلب شد اومدم سری بزنم. موفق باشی و خدانگهدار







ديگه يادم رفت براي چي اين صفحه را باز كردم و صفحه را بستم و دوباره باز كردم و با خودم گفتم حتما اشتباهي باز شده ! اما نه صفحه مربوط به آن ياداشت بود و اما پيام هاش هيچ ربطي به موضوع نداشتن .مي بينيد تو را خدا اصلاً مثل اينكه متني كه نوشته را هيچ كدام نديدن!؟ نمي دانم شايد نرم افزاري آمده به بازار كه فقط صفحات نظر خواهي را براي نوشتن نظرات بي ربط نشون ميده! و كاري به نوشته هاي توي وبلاگ ها نداره!؟ شايد


ياداشت نظرات

Monday, November 05, 2007

می دانید که این قالب برای نوشتن کلامات فارسی مناسب نیست برای همین خیلی طول میکشد تا این را بفهمید و وقتی این موضوع را می فهمید که خیل دیر شده و شما نوشته هایی زیادی را پست کرده اید و دیگر قادر به تعویض سرویس وبلاگتان نیستید

Labels:


ياداشت نظرات

Wednesday, October 10, 2007

سلام
يك وبلاگ و اينهمه ماجرا؟
آنهايي كه به اين وبلاگ هر از چند سري ميزنن متوجه مشكلات من هستند! از روز تولد اين وبلاگ تا كنون سه چهار بار مديريت ( كله گنجكي ) عوض شد. يكي ساخته داده دست يكي اون هم داده دست يكي ديگه و ... الان هم مدتيه دست من افتاده! فكرهاي ناجور نكنيد نه كودتايي در كار بوده و نه ماجراي هك و هكري و نه چيز ديگه ... يكي با ميل و رغبت داده و يكي هم با اكراه قبول كرده اما با ...
... متاسفم كه بعضي از چيزها را نمي توانم بنويسم تا اين حد خواستم بنويسم و خودم را خالي كنم ... در مطلب قبلي نوشتم كه چرا بعد از مدتها پرهيز خودم را شكستم و اينجا را دوباره راه انداختم. شايد هرگز كسي اين مطلب را نخوانده باشه و نداند كه چه شد اين وبلاگ كارش به اينجا كشيد؟ وبلاگي كه هر روز و هر هفته بروز ميشد سال هاست اينطوري دارد خاك مي خورد ( البته خاك مي خورد اميدوارم ديگر اينطور نشود) بگذريم...
دست راستم را با تمام وجود در روي قلبم مي گذارم و قول ميدهم خواننده هاي اين وبلاگ هرگز در كامنت هايشان هيچ حرف بد و زشتي نخواهند زد و بنده هم همانطوري كه تا حالا هيچ وقت دست از پا خطا نكرده ام از اين به بعد هم نخواهم كرد ... اميد وارم اين قول مرا بپذيريد و قسمت كامنت وبلاگم را آزاد كنيد تا شايد يك بنده خدايي خواست درد دلي كنه امكان داشته باشد! چون مدتهاست كه اين قسمت نمي دانم به چه جرم ناكرده اي فيلتر شده و امكان مشاهده آن حتي براي خودم نيز ميسر نمي باشد.
18-7-1386 سحر


ياداشت نظرات

Thursday, December 22, 2005

test ... new


ياداشت نظرات

Sunday, March 28, 2004

سلام...
فكر كنم ديگه اين آخرين سلامم باشه!؟
چرا؟
آخه ديگه دلم نمي خواد بنويسم!
نه... هر كي ندونه تو يكي ميداني كه چقدر دوست دارم بنويسم ... درست مثل آنوقت ها كه سه چهار تا وبلاگ رو با هم مي نوشتم!!!
كار دارم و نمي رسم بنويسم!
اي بابا... هر كي ندونه تو يكي كه خوب ميداني من الان چند ماهه كه بيكارم!؟
درس هام زياده و نمي رسم وبلاگ بنويسم!
اين ديگه بهانه خنده داريه! درسته بهت چيزي نگفتم اما ميدانم حدس هايي زدي، خيلي وقته ديگه از درس و دانشگاه حرفي نمي زنم و تو هيچ چي نمي پرسي!؟
آهان! كار و زندگي نمي زاره! نه شوهرم اجازه نمي ده وبلاگ بنويسم!
از دست تو! يه بهانه اي بيار كه باورشون بشه! تو كه هميشه خدا بيكار تو خونه نشستي و كسي نيست كه حتي ازت يه ليوان آب بخواد و بعدش هم يكي رو پيدا كن جواب سلامت رو بده شوهر كردنت پيشكش!؟
ديگه ... ديگه ... هيچ بهانه اي برام نمانده كه بگم بخاطرش ديگه نمي توانم ادامه بدم... شايد بهتر بود كه راستش رو مي گفتم!؟ اما خدا رو خوش نمياد اول سال نو بيام از اين حرفها بزنم...
راستي از همه معذرت مي خوام كه امسال بيمعرفتي كردم و جواب ايميل ها و پيام هاي تبريك عيد رو بدم! ديگه فرستادن كارت تبريك كه جاي خودش رو داره...
و اما ...
راستش ديگه توان اينكه ادامه بدم را ندارم و قرار شده وبلاگم را به يكي از دوستان كه بخاطر لطفي كه بهم داشته و اسم دخترش را سحر گذاشته بدم تا اون توش بنويسه!؟ البته فكر كنم اين انتظار كمي به درازا خواهد كشيد! آخه سحر كوچولو همش 7 ماهشه و هنوز نمي دانه وبلاگ رو بايدليس بزنه يا مك ... (البته اگر تا اون بياد بنويسه اينترنت و وبلاگ جاي خودشون رو به چيزهاي ديگه اي داده باشند)
... در آخرين نوشتم از همه ...
ديگه نمي توانم ادامه بدم ... اگر قولي دادم و نتوانستم بهش عمل كنم، اگر حرفي زدم كه ناراحتتان كردم و اگر درخواستي داشتين و نتوانستم بر آوردش كنم ...
معذرت مي خواهم
خيلي چيزها بايد مي نوشتم! خيلي چيزها بايد ياد ميگرفتم ، از خيلي ها بايد عذر خواهي ميكردم... اما ديگه فكر نكنم فرصتش رو داشته باشم...
- راستش اين نوشته رو خيلي وقت پيش نوشته بودم (بجز چند كلمه كه به مقتضي ايام تغييرش دادم) اما ميدانستم كه روزي خواهد آمد اينها رو بنويسم ! الان هم خيلي خوشحالم كه فرصتش رو داشتم كه خودم اينها رو توي وبلاگم بنويسم
اي بابا فكرهاي بد بد بكنيد دارم ميرم سفر...


ياداشت نظرات

Wednesday, November 19, 2003

سر جلسه ء خواستگاري... بعد از نيم ساعت سكوت!
مادر داماد: ببخشين ، كبريت دارين؟
خانواده ء عروس: كبريت؟! كبريت براي چي؟!
مادر داماد: والا پسرم مي خواست سيگار بكشه...
خانواده ء عروس: پس داماد سيگاريه...؟!
مادر داماد: سيگاري كه نه... والا مشروب خورده ، بعد از مشروب سيگار مي چسبه...
خانواده ء عروس: پس الكلي هم هست...؟!
مادر داماد: الكلي كه نه... والا قمار بازي كرد ، باخت! ما هم مشروب داديم بهش كه يادش بره...
خانواده ء عروس: پس قمارم بازي مي كنه...؟!
مادر داماد: آره... دوستاش توي زندان بهش ياد دادن...
خانواده ء عروس: پس زندانم بوده...؟!
مادر داماد: زندان كه نه... والا معتاد بوده ، گرفتنش يه كمي بازداشتش كردن...
خانواده ء عروس: پس معتادم بوده...؟!
مادر داماد: آره... معتاد بود ، بعد زنش لوش داد...
خانواده ء عروس: زنش ؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!! خانواده
..... نتيجه ء اخلاقي: هميشه موقع خواستگاري رفتن كبريت همراهتون داشته باشين!


ياداشت نظرات

***

*SAHAR_WEBS@YAHOO.COM**

توجه فرمائيد:

خانه - پست الكترونيكي - نوشته هاي پيشين - وبلاگ تصويري سحر كلام - با تشكر از گوگل


منشور وبلاگ من

يادم باشد
حرفي نزنم كه به كسي بر بخورد
نگاهي نكنم تا دل كسي بلرزد
راهي نروم كه بيراه باشد
خطي ننويسم كه آزار دهد كسي را
يادم باشد
كه روز و روزگار خوش است
همه چيز رو به راه بر وفق مراد است و
خوب
تنها
تنها دل ما دل نيست
آره .....

اگر نظري پيامي و يا حرف و صحبتي با من داريد پائين را كليك كنيد

سحر - سحر وب - سحر وبز - سحركلام - sahar - saharweb - sahar web - sahar webs


--------------------------------------------------------------------------------

Home - Email - Comments - Gallery Picture - Googel


Questions or comments should be sent to Sahar_webs@‎Yahoo.com