از سري وبلاگ هاي نوشته شده توسط سحر Saharwebs Pictures Album
|
||||||||||||||||||||||||||||||||
SPA
|
|
Tuesday, May 27, 2003
روزهاي تند و تند پشت سر هم ميان و ميرن اما هنوز هم كه هنوزه نتوانستم خودم را جمع و جور كنم
آواره اي شدم كه آشيانش را با دستهاي خودش خراب كرده و آشيانه جديدش را همچون قفسي زرين بد جائي آويزان كرده... http://farsi903.persianblog.com/?date=13820307#480055
Thursday, May 22, 2003
امروز را مرخصي گرفتم تا حسابي به اعصاب دربه داغونم استراحت بدم! ديروز ( دوشنبه) كه تعطيل بود مامانم يك فرصتي بدست آورده بود تا از دود و دم شهر بزنه بيرون و با يكي از همسايه ها، كه در يكي از روستاهاي نزديك فاميل دارند قرار گذاشته بود برن دهشان ! به من هر چه التماس! كردن كه من هم باهاشون برم نرفتم و بهانه زيادي آوردم تا تو خونه بمونم و براي خودم خلوت كنم. مدتهاست كه خلوت هاي من همش صرف گوش كردن به آهنگ هاي غمگين و بعضي وقت ها نوحه هاي سوزناك مي شه! و البته اگر جاي خلوتي پيدا كنم يه كمي هم گريه ! - با خودم تصميم گرفته بودم اگه در خونه را هم از جاش بكنن در را براي هيچ كس باز نكنم وبه هيچ تلفني هم جواب ندم و تا ساعت 10 شب همش تنهائي بهم خوش گذشت!!! و مامان و داداشم آمدن خونه. مقدار زيادي قارچ آورده بودن كه براي شام سرخ شان كردم و البته با نان تازه اي كه از ده آورده بودندخورديم ! حالا بماند كه اين نانها هم با همان آردي پخته ميشه كه روستائيان ميان و از شهر با خودشان ميبرن ... همه اين جريانات را تعريف كردم تا بخوابم و برسيم به صبح امروز سه شنبه! صبح مامان هر كاري كرد منو بيدار كنه باهاش صبحانه بخورم بلند نشدم و خوابيدم تا ساعت 10 ... خودمانيم آخه كسي كه ساعت 3 صبح خوابيده مي تونه ساعت 8 صبحانه بخوره؟ آنهم روزي كه مرخصي گرفته تا همش بخوابه... ميگفتم مامان ول كن نبود و ساعت 10 صبحانه را آورد كنار تختم و گفت بايد با هم بخوريم من هم كمي ناز كردم كه نمي خورم و ...كه ديدم آب آورده كه بيا همينجا دست و صورتت رو بشور و ... بيچاره چون ديروزمنو تو خونه تنها گذاشته بود ناراحت بود و مي خواست يك جوري از دلم در بياره ... اما نمي دانست كه چقدر بهم خوش گذشته بود .... آخه اين اواخر همش بهم خبرهاي خوشحال كننده ميرسه و خيلي شاد و شنگول هستم!؟ خبر هاي خوش ديگه بمانن، اما اين چند تا واقعا قابل تامل هستند ... اولين خبر خوب درگذشت آزيتا( زن رشتي) بود كه كلي خوشحالم كرد! خبر بعدي هم درگيريم تو شركت با رئيسمان بود كه چند روز منو از كار بي كار كرد كه كلي بهم خوش گذشت ! و خبر خوشحال كننده ديگه هم درگذشت همسر يكي از بهترين و نزديكترين دوستام بود كه بيچاره روز جمعه فوت شد و اين چند روز همش تو مجالس آن بنده خدا همش بهم خوش گذشته بود و كلي كيف كرده بودم! ... اي بابا من همش مي خوام اين صبحانه زهر ماري را بخورم و تمام كنم اما نمي دانم چرا اينطور ميشه و جريانات ديگه مانع ميشن ؟.. ميگفتم ، مامان جونم شروع كرد برام از نانهائي كه از ده آورده بود لقمه گرفتن و من هم به زور چند لقمه خوردم و بعد گفتم مامان بيخيال شو و بگذار كمي ديگه بخوابم و مامان گفت بگذار جريان اين نان ها را برات تعريف كنم بعدش بخواب من هم چشم هايم را بستم و گوشهامو تيز كردم... ماماني گفت كه برادر همسايمان كه از روز قبل رفته بود ده وقتي ما را ديد كلي خوشحال شد! آخه با داداشيم خيلي دوسته! بعد هم از سر لطف كرايه اي كه بابت بردن روستايان به يكي از امامزاده هاي نزديك بهش داده بودن را ، داده بود به داداشم !!! كرايه هم چيزي نبود جز همان نون زهر ماري كه من خورده بودم. مامان چه با آب و تاب تعريف ميكرد كه: بيچاره( كسي كه نانها را داده بود) هفت تا دختر! داره و همش از خدا مي خواست كه بهش يك گل پسر بده .... كلي هم براي آن امامزاده نذر و نياز كرده بود تا چند وقت پيش كه خدا بهشون يك اولاد ذكور داده و آنها به مناسبت همين ولادت ميمون اين نان ها را پختن بودن تا ببرن كنار آن امامزاده به مردم صبحانه بدن!!! حالا خوبه درست روزي به فكر وليمه دادن افتادن كه سالروز ولادت پيامبري بود كه مبعوث شد تا بر روي عقايد خرافي جاهليت خط بطلان بكشه ... از مامانم پرسيدم براي آن 7 تا دختر تا حالا چه كار كردن ؟؟ مادر خيلي آرام گفت: هيچ چي !!! آخه آنها دلشان پسر مي خواست نه دختر..... حالا اين پسر كاكل زري چه گلي به سر آن پدر و مادر خواهد زد خدا مي داند.. بعداز شنيدن اين حرفها كلي از خوردن آن نون زهر ماري حالم بد شد و اگر مي توانستم يك جوري بالا مي آوردم و ميريختم دور. آخه هر چه باشه اين نون جاهليت بود حالا اگر بگم بعد از 1400 سال هنوز تو زمان جاهليت زندگي مي كنيم بهم خرده نگيريد حالا شما هم كلي مثل من خوشحال شين... |
||||||||||||||||||||||||||||||
*** |
|
توجه فرمائيد:
خانه
- پست الكترونيكي
- نوشته هاي پيشين
- وبلاگ تصويري سحر كلام
- با تشكر از
گوگل
منشور وبلاگ من
يادم
باشد
حرفي نزنم كه به كسي بر بخورد
نگاهي نكنم تا دل كسي بلرزد
راهي نروم
كه بيراه باشد
خطي ننويسم كه آزار دهد كسي را
يادم باشد
كه روز و روزگار
خوش است
همه چيز رو به راه بر وفق مراد است و
خوب
تنها
تنها دل ما دل
نيست
آره .....
اگر
نظري پيامي و يا حرف و صحبتي با من داريد پائين را كليك
كنيد
سحر - سحر وب - سحر وبز - سحركلام - sahar - saharweb
- sahar web - sahar webs
--------------------------------------------------------------------------------
Home
-
Email - Comments
- Gallery Picture
- Googel
Questions or
comments should be sent to Sahar_webs@Yahoo.com